خبرگزاری فارس: "احمد شاه مسعود به روایت صدیقه مسعود " عنوان کتابی است که ناگفتههایی از زندگی قهرمان ملی افغانستان را از زبان نزدیکترین فرد به وی بازگو می کند
به گزارش فارس، به تازگی کتابی از صدیقه مسعود، همسر احمد شاه مسعود منتشر شده است که وی در این کتاب سرگذشت خود و همسرش را شرح داده و برخی مسائل خصوصی زندگی خود را بیان کرده است.
این در حالی است که تاکنون کمتر اطلاعی درباره زندگی خصوصی، روحیات و خلوت احمد شاه مسعود شنیده شده بود.
این کتاب توسط "ماری فرانسواز کولومبانی " و "شکیبا هاشمی " به زبان فرانسوی نوشته شده و "افسر افشاری " آن را به فارسی ترجمه کرده است.
خبرگزاری فارس: "احمد شاه مسعود به روایت صدیقه مسعود " عنوان کتابی است که ناگفتههایی از زندگی قهرمان ملی افغانستان را از زبان نزدیکترین فرد به وی بازگو می کند
به گزارش فارس، به تازگی کتابی از صدیقه مسعود، همسر احمد شاه مسعود منتشر شده است که وی در این کتاب سرگذشت خود و همسرش را شرح داده و برخی مسائل خصوصی زندگی خود را بیان کرده است.
این در حالی است که تاکنون کمتر اطلاعی درباره زندگی خصوصی، روحیات و خلوت احمد شاه مسعود شنیده شده بود.
این کتاب توسط "ماری فرانسواز کولومبانی " و "شکیبا هاشمی " به زبان فرانسوی نوشته شده و "افسر افشاری " آن را به فارسی ترجمه کرده است.
صدیقه مسعود، در "دره پنجشیر " به دنیا آمده است، او 24 سال جنگ را از نزدیک حس کرده و شوهرش را مردی برجسته و خوش ذوق که شیفته ادبیات و تاریخ بوده است میداند.
وی در مورد شوهر خود گفته است: آن قدر دلم میخواهد دربارهاش صحبت کنم که نمیدانم از کجا شروع کنم. او مردی برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت عیله طالبان بود که دختر ساده و بی تجربهای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.
همسر احمد شاه مسعود، در ادامه میگوید که داعیه آن را ندارد که تاریخ بزرگ کشورش را روایت کند، بلکه فقط میخواهد متواضعانه در جایگاه خود بماند و به عنوان همسر مسعود داستان عشق خود را که در کنار او گذرانده است تعریف کند.
به گفته وی، احمد شاه مسعود در خانه او را پری صدا میزده است.
صدیقه مسعود در این کتاب از محل تولد خود میگوید از "بازارک " دهکدهای کوچک در کنار رودخانه پنجشیر، در چند صد متری جنگلک و در 100 کیلومتری شمال کابل جایی که همسرش نیز در آن جا متولد شده است.
او محل زندگی خود را چنین توصیف می کند: اگر آرامشبخشترین مناظر دنیا را تصور کنید، آن وقت جایی را که من در آن بزرگ شدهام در نظرتان آمده است.
خانههای کاه گلی که زیر درختان زرد آلو پراکنده بودند، سایه خنک بیدهای مجنون، فریاد شادی پسران جوانی که در رود خانه آب تنی میکردند، گوسفندان، مزارع کشت شده، باغهای سبزی که اطرافشان را گل فرا گرفته بود.
وی در ادامه می گوید: چنیدن بار شنیدم که شوهرم خطاب به من گفت: نگاه کن کشورمان چقدر قشنگ است، آیا لیاقتش را ندارد که با تمام روح و جسممان از آن دفاع کنیم؟
طبق گفتههای صدیقه مسعود، وقتی او پنج ساله بوده، مسعود دانشجوی موسسه پل تکنیک کابل بوده است که به همراه دوستانش برعلیه دولت "سدار داوود "، دست به شورش زدند و سپس مخفی شدند و پدر پری از همان زمان در کنار مسعود بوده است.
زمانی که روسها به افغانستان تجاوز میکنند پری هشت سال بیشتر نداشته است، که این تجاوز زندگی او را دگرگون میکند.
پری گل در ادامه کتاب از مراسم خواستگاری خود میگوید و این که چگونه مسعود 34 ساله به او که 17 سال بیشتر نداشته دست یافته است.
او از خاطراتی که مسعود قبل از ازدواج برای او تعریف کرده است در این کتاب می گوید:
یک روز بعد از ظهر جوانان مجاهدین به گمان این که او (مسعود) خوابیده است با هم صحبت میکردند. یکی از آن ها گفته بود: می دانی خواجه تاجالدین (پدرخانم مسعود) دختر زیبایی دارد؟
دیگری گفته بود: تو از کجا میدانی؟
باز همان شخص میگوید که من او را دیدهام.
و باز نفر دوم میگوید: خب به خواستگاریش برو! وگرنه قبل از تو خودم این کار را میکنم!
همسر مسعود در این رابطه اظهار داشته است که پدرم مردی خود رای و کمی خونسرد بود و در نتیجه هیچ کدام از این 2جوان جرات اقدام چنین کاری را نداشتند.
به این ترتیب مسعود از وجود من با خبر شد و خیلی هم طولش نداد.
با این که مسعود و همسرش قبل از ازدواج در یک خانه سکونت داشتند، ولی تا آن زمان هنوز چشم مسعود به پری نیفتاده بود.
وی وقتی از وجود پری با خبر شده بود چند بار هنگام رفتن به اتاقش بدون این که در بزند وارد خانه شد. صدیقه مسعود افزوده است که بایستی مرا زیبا دیده باشد، زیرا یک شب عزمش را جزم کرد و پدر و مادرم را نزد خود خواند و بدون هیچ مقدمهای خواستهاش را بیان کرد.
اما جواب پدر پری برای مسعود این بود که: این غیر ممکن است، او خیلی جوان است و شما به زن پختهتری نیاز خواهید داشت تا در زندگی همدوش شما باشد.
اما او پاسخ داد که ابدا، بهترین راه کمک به من این است که همسرم نوع زندگی مرا بپذیرد.
همسر مسعود در ادامه میگوید که یک شب مادرش به او خبر داده است که مسعود میخواهد با او ملاقاتی داشته باشد و او آن شب را تا صبح نخوابیده است.
وی در این مورد گفته است: در حالی که سر تا پا لباس سبز رنگی بر تن داشتم و به مادرم چسپیده بودم، لرزان وارد اتاق شدم و آن قدر خجالت میکشیدم که با صدای بسیار آهسته به او سلام کردم و او با مهربانی و ملایمت فراوان گفت که چه قدر از ازدواج با من خوشحال است.
و این گونه بود که بعد از صحبتهای فروانی که پیرامون ازدواج آنها صورت گرفت؛ این 2 زن و شوهر شدند و مسعود بعد از این که جواب مثبت پری را میشنود از او میخواهد که این ازدواج به خاطر مسائل امنیتی محرمانه برگزار شود.
همسر مسعود در ادامه کتاب از توصیههایی که شوهرش در آغاز زندگی مشترک به او کرده است نکات مهمی را بیان میکند.
اینها همان توصیههایی بود که بعدها دست مایه حرف و حدیث زیادی شد.
احمدشاه مسعود به همسرش گفته است: دوست دارم که همسرم را هیچ مرد غریبهای نبیند و تنها کسی باشم که صورت او را نظاره میکنم، من آن قدر از ازدواج با تو به خود می بالم که تو را فقط برای خودم میخواهم. قبول میکنی؟
در بخشهای دیگری از کتاب نیز همسر مسعود به این موضوع اشاره میکند که مسعود مایل نبوده که با مردان فامیل او روبرو شود.
آن گونه که همسر مسعود میگوید، شوهرش حتی دوست نداشته است که برادرانش نیز همسرش را ببینند.
وی در این مورد میگوید: برای اولین بار بعد از ازدواجم خواهر شوهرهایم را ملاقات میکردم و به آنها فرزندانم را نشان میدادم.
"بی بی شیرین " تنها در ایوان انتظارم را میکشید و با مهربانی همدیگر را بغل کردیم و بعد از این که مدتی با هم دیگر صحبت کردیم، با تعجب پرسید: چرا زودتر برای دیدنم نیامدی؟ وقتی شنید مسعود دوست ندارد پسر خواهرش همسرش را ببیند، بسیار متعجب شد، چون این کار در خانواده آنها مرسوم نبوده است.
همسر مسعود در ادامه میگوید: بعدها نوشتند که مسعود زنش را منزوی کرده است که این دروغی بیش نبود، چه در افغانستان و چه در تاجیکستان همیشه آزادی عمل داشتهام، اما حقیقت دارد که من هرگز مردانی را که در خارج از خانواده خودم بودند ندیدم و حتی برادر شوهرهایم را.
صدیقه مسعود در ادامه از شب عروسی خود خاطراتی را بیان می کند: من 17سال داشتم و او 34 سال که ما زن و شوهر شدیم و برای اولین بار در زندگی، خود را در کنار مرد غریبهای مییافتم.
روز دوازدهم یا چهاردهم برج (ماه) در آسمان قرص کامل ماه نمایان بود.
آن شب مثل شبهای بعد چیزی بین ما نگذشت، شوهرم صبر کرد تا همدیگر را بهتر بشناسیم.
من دختر بسیار جوانی بودم و به نوعی چشم و گوش بسته بزرگ شده بودم ما در دره دور افتادهای، بدون رادیو و تلویزیون، اقامت داشتیم.
من هیچ دوستی نداشتم و هیچ چیز از زندگی مشترک نمی دانستم...
شوهرم نیز قبل از من زنی را لمس نکرده بود، او از زمان نوجوانیاش مخفیانه زندگی میکرد و در دنیای آن روز زنان یا غایب بودند و یا مخفی نگه داشته میشدند.
خیلی کم اتفاق میافتاد که او با یک پزشک و یا یک روزنامه نگار خارجی دست بدهد، پس از این جهت مثل هم بودیم و همه چیز را با هم کشف کردیم.
آن گونه که صدیقه مسعود در این کتاب بیان کرده، همسرش همیشه از جنگ نفرت داشته است.
وی در این مورد نیز میگوید:
اغلب اوقات مسعود ناامید به خانه میآمد و می گفت: پری آیا فکر میکنی من جنگ را دوست دارم؟
آیا گمان میکنی من در روح و روانم یک جنگجو هستم؟ من از جنگ متنفرم! از آزار یک حیوان متنفرم، چه رسد به بد رفتاری با یک انسان.
تصورش را بکن گمان میکنی که روزی برسد که ما زندگی طبعیی داشته باشیم؟
وقتی اواسط شب از راه میرسید و نسرین را می دید که کنار من خوابیده، او را میبوسید و از خواب بیدار می کرد و نسرین به محض این که چهره پدرش را میبوسید بی دلیل میخندید. این لبخند، دل هیجان زده فرمانده جنگ را که در زندگی شخصیاش مهربانترین بابای دنیا بود، ذوب میکرد...
او بسیاری از جلسات مهم خود را، در حالی که نسرین در بغلش خواب بود، با شلوار خیس ترک میکرد.
در باب دشمنان سیاسی مسعود، هر چند اندک در فصلهای مختلف کتاب اشاراتی صورت گرفته است.
در فصل 9 کتاب صحبت از دکتر "نجیب الله " رئیس جمهور سابق افغانستان شده است و این که مسعود هنگام عقب نشینی از کابل افرادش را نزد نجیبالله که در دفتر سازمان ملل متحد پناهنده شده بود میفرستد تا او را متقاعد کند که از آن جا خارج شود.
اما نجیب طی نامهای برای مسعود مینویسد:
من در این جا میمانم، تو آدم شجاعی هستی که همیشه مبارزه کرده و سعی داشتی به من هم کمک کنی، من زودتر از آنچه تو فکر میکنی به تو کمک خواهم کرد.
همسر مسعود، که این نامه را هنوز نزد خود نگه داشته است؛ در مورد خبر شنیدن اعدام نجیب میگوید:
وقتی شوهرم اعدام او را برای من تعریف میکرد هنوز منقلب بود.
در ادامه کتاب صدیقه مسعود از آخرین روزها و ساعات زندگی خود با مسعود صحبت میکند: هنگامی که به ایوان رفتم، دوربین را از دستم گرفت و از من خواست سوار الاکلنگ شوم و از من فیلم گرفت و بعد از بچه ها فیلم گرفت و در آخر او نیز بالای الاکلنگ رفت و من از او فیلم گرفتم و از صنوبر خواست برایمان چای بیاورد.
همسر مسعود در ادامه می گوید: بعد به نوبت با احمد، فاطمه، مریم، عایشه، نسرین، زهره (فرزندان مسعود) و با بچه های صنوبر فیلم گرفتیم.
زیر درختان هوا خیلی عالی بود، سیبها هنوز نرسیده بودند، اما بوی عطرشان به مشام میرسید.
با خودم فکر کردم که به زودی میتوانم مربا درست کنم آن لحظات پایان تابستان بود و پایان زندگی مسعود.
شب شد و برایش انگور سنگونه آوردم، بهترین انگور پنجشیر در آن جا به عمل میآید و آن را با لذت خورد و بعد رو به طارق کرد و گفت: یک خوشه دیگر برایم بیاور، شاید این آخرین باری باشد که از آن میخورم.
پری گل از آخرین ساعاتی که قبل از مرگ مسعود با او بوده است می گوید: طبق معمول رفتم و به نردههای پاگرد تکیه کردم. زمانی که از پلهها پایین میرفت نگاهش را از من بر نمیداشت و به آرامی از پلههایی که از میان باغ میگذشت پایین رفت و روی هر پله رویش را به طرف من میچرخاند بار دیگر با نگاههایمان از هم خدا حافظی کردیم.
تا چند روز بعد از مرگ مسعود او نیز مثل خیلیها از مرگ شوهرش بی خبر بوده است.
بعد از آن واقعه همسر مسعود و فرزندانش را به تاجیکستان بردهاند بی آن که بداند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده.
صدیقه مسعود حتی وقتی خبر مرگ مسعود را از تلویزیون دیده و شنیده بود باز هم کسی اصل ماجرا را برای او بازگو نمیکرده است.
در حال حاضرهمسر احمد شاه مسعود به اتفاق فرزندان خود در شهر مشهد زندگی میکنند و احمد تنها پسر مسعود، در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تحصیل است.
همسر مسعود در مقابل فشار هوادران مسعود که آرزو دارند که احمد جانشین سیاسی پدرش شود ترجیح میدهد که او هم مانند پنج خواهر دیگر خود در ایران ادامه تحصیل دهد.